سفارش تبلیغ
صبا ویژن








پسر آفتاب

دختر: آرومتر ، من می ترسم!
پسر: نه ، خوش میگذره 
دختر : نه نمیگذره ! خواهش می کنم ، خیلی وحشتناکه ! 
پسر: پس بگو که دوسم داری...
دختر : باشه باشه ، دوست دارم ، حالا خواهش می کنم آروم تر...
پسر:حالا منو محکم بغل کن
(دختر بغلش کرد) 
پسر: می تونی کلاه ایمنی منو برداری بذاری سرت؟ اذیتم می کنه ...
روزنامه های روز بعد
موتور سیکلتی با سرعت100 کیلومتر بر ساعت به ساختمانی اصابت کرد. 
موتور دو نفر سرنشین داشت اما تنها یکی نجات یافت.
حقیقت این بود که اول سر پایینی ، پسری که سوار بر موتور بود، متوجه شد ترمز موتور بریده.
اما نخواست دختر بفهمد ، در عوض ، خواست یک بار دیگر بشنود که دوستش دارد.
برای آخرین بار گرمای آغوشش را حس کند و بخواهد با گذاشتن کلاه روی سرش ،
زنده بماند با اینکه خودش ....



نوشته شده در سه شنبه 87/8/14ساعت 7:34 عصر توسط محمد نظرات ( ) |





Design By : ParsSkin.Com