سفارش تبلیغ
صبا ویژن








پسر آفتاب

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم 
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم 
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد 
آسمان سینه ام پر درد می شد 
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد 
اشکهایم همچو باران 
دامنم را رنگ می زد 
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم 
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم 
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی 
در کنار قلب عاشق شعله میزد 
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته 
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته 
پیش رویم 
چهره تلخ زمستانی جوانی 
پشت سر 
آشوب تابستان عشقی ناگهانی 
سینه ام 
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی 
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 10:24 عصر توسط محمد نظرات ( ) |



نامه ات را باز کردم
آرمیدم، ایستادم
روی شن ها راه رفتم

در خیالم با تو بودم

شعرهایم را برای ماه خواندم
با ستاره گفتگو کردم
باد با ما بود

ابر تنها بود

لیک او را بر زمین خواندم
قطره قطره بر زمین امد
جشن پیوند
قطره و شبنم
جیرجیرکها
سرود عشق سردادند
نامه ات را خواندم
نامه ای که هرگز 
ننوشتی آن را 
و پستش نکردی
نامه ات را خواندم
از نگاهت،چشمت
نامه ات پیدا بود
کلماتش جاری
مثل اشکی که فرو میریزد

نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 10:14 عصر توسط محمد نظرات ( ) |



می دونی ؟

یه اتاق باشه ..... گرم گرم .... روشن روشن

 

تو باشی منم باشم

کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم

که سردم نشه نلرزم

 

می دونی ؟

تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار

پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت

 

بهت تکیه دادم

دو تا دستاتو دور من حلقه کردی

بهت میگم چشماتو می بندی؟...می گی : آره

چشماتو می بندی

 

بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟

می گی : آره

و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم

 

آروم آروم.......قصه می گی

یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه

می دونی ؟   می خوام رگمو بزنم

 

تو که نمی بینی

و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم

تو چشماتو بستی نمی بینی .....

 

من تیغ و از جیبم در میارم.... نمی بینی که سریع می برم

نمی بینی که خون فواره می کنه... روی سنگ های سفید و

نمبینی که دستم می سوزه

من لبمو گاز می گیرم که نگم : آخ

که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی

تو داری قصه می گی و هیچ چیز رو نمی بینی

 

من دارم دستمو نگاه میکنم

دست چپمو.....خون ازش میاد

می دو نی ؟

 

دستمو می ذارم رو زانوهام

خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها

مسیرش قشنگه.....حیف که چشمات بسته است

 

نمی بینی .....

تو بغلم کردی نمی بینی که سردم شده

محکمتر بغلم می کنی تا گرمم شه

 

می بینی که نا منظم نفس می کشم

تو دلت می گی آخی............

نفسم گرفت.. می بینی ولی محکم تر بغلم می کنی

 

سردتر می شم ...می بینی که دیگه نفس نمی کشم

چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟

می ترسم خودمو بکشم

 

از سرد شدن... از این هایی که مردن... از خون دیدن

ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم

مردن خوب بود

 

آروم آروم ...در کناره تو ... و در آغوشه تو ...

گریه نکن

من دیگه نیستم که ببوسمت.....بگم خوشگل شدی

 

تو خیلی گریه می کنی

دلم می شکنه ... دلم نا زکه... نشکونش

باشه ؟

من مردم ولی تو باورت نمی شه

تکونم می دی که بیدارشم

فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم

می بینی نفس نمی کشم ....ولی بازم باور نمی کنی

اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه... اما فایده نداره

من مر دم ... ولی برای تو زنده ام

پس هر شب به این باغ بیا .... ولی گریه نکن

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 9:15 عصر توسط محمد نظرات ( ) |



  چگونه میتوانم وجود یک گل را در میان دشت یخ بسته و برف پوشیده ای باور کنم؟ 
 چگونه میتوان چشمه سار خنک و گوارایی را در کویر داغ و سوزناک سراب پنداشت؟
   زیبای من :
 اگر بنویسم تو تنها ستاره شبهای من باور میکنی؟
اگر بنویسم تو شبستان چلچراغ منی باور میکنی؟
   اگر بنویسم تو سنگ صبور پنهان منی باور میکنی؟
 فرشته زیبای من :

اما این را بدان اگر تو نباشی زندگی نیست ، عشق نیست ، محبت نیست
هنوز یاد تو در قلبم است و خواهد ماند
 هنوز به هر طرف که نگاه میکنم نگاه پاک تو را که طراوت روشنی صبح های بهار را داشت می بینم وهنوز 
 مرغ وحشی دلم به یاد توست
 بیش از این گفتم که عاشق زاده ام

نازنینا دل به عشقت داده ام.......




نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 3:21 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



در هزار و یک شب خاطرات بی کلام نسخه ای از نوشته های رونوشت را کنار زدم تا قشنگ
ترین جمله را خودم بر صفحه ای بنویسم که کلماتش عاری از واژه های غم و جدایی باشد .
شکوه من ، چه حکایت غریبی است هنگام جدایی که زخمهای تلخ گذشته بر نوار فکر آدمی 
رژه میروند ، اما میخواهم تو را با خاطرات قشنگت بیاد داشته باشم آن هنگام که لحظه 
های با هم بودن به اندازه عمری ارزشمندند.
شیرین من ، من تو را با همان لبخند شیرینت بیاد می آورم تا ماندگارترین احساسم 

باشی ، چه با هم و چه بدون هم چه فرقی می کند وقتی آرزومند خوشبختی ام باشی

 
 و من 
نتوانم غصه خوردنهایت را ببینم . چه فرقی میکند وقتی همچون خورشیدی باشی دور از 
زمین و کدام زمینی است که خورشید را با همه دوری اش دوست نداشته باشد .
خورشید من ، لبخند بزن به زندگی ات چون عاشقانه زیسته ای که تجربه اش ارزشی دارد که 
خیلیها یک دقیقه اش را هم در فکر و خیال خود تصور نمیکنند .
باور دارم که خداوند به هر کس نعمتی عطا میکند از زیبایی ظاهری ، باطنی و احساسی و 
تو بهترین واژه ای برای احساس و مهربانی که زیباترین نعمت است .
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی . صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی . شدم از درد و 
تنهایی گلی پژمرده و غمگین . ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی . میان دوزخ عشقت پریشان و 
گرفتارم . چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی . تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند . به من آخر 
بگو ای دل چرا امشب پریشانی . دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل . درون سینه ام آری تو آن موج
 هراسانی . همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن . چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی....




نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 3:16 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



 گفتم ای دوست یه بوس بده بهر خدا ...!

گفت :امروز برو فردا بیا!!!

گفتم: امروز برم فرا بمیرم

گفت:یه بوس بدم باز تو را زنده کنم....!

             


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 3:10 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



امشب دلم میخواهد
به کسی بگویم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنکس باش.ش
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم که
لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند.
بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش
جان میدهد برایت جان دهم.
بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم
و تو را ستایش کنم.
بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنیابم.
میخواهم بیندیشی که همین امشب
غیر از من کسی دیوانه تو نیست
هرچند که جاهلانه فکری باشد.
کمی بیشتر با من
و همین امشب بگذار خیال کنم

که جز تو کسی نیست.
همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.
نقش حقیقت را.
همان که دور از تو بارها روبه روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین !



نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 3:2 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



<      1   2   3   4   5   >>   >


Design By : ParsSkin.Com