سفارش تبلیغ
صبا ویژن








پسر آفتاب

چقدر سخته تو کویر باشی و بارون نباره
                                   ولی سخت تر از اون اینه که بارون بیاد ولی دستت بهش نرسه...
چقدر سخته بغض گلوت رو فشار بده ولی نتونی گریه کنی  
                        ولی سخت تر از اون اینه که براش گریه کنی و اشکات رو باور نداشته باشه...

چقدر سخته تو همین نزدیکیا باشه ولی نتونی ببینی

     ولی سخت تر از اون اینه که حتی اگه با همه ی مشکلات بازم به دیدنش بری خودش رو ازت پنهون کنه...

چقدر سخته که تو کنارم نیستی و حضور نداری

                             ولی سخت تر از اون اینه که حتی اگه کنارمم باشی منو نمی بینی...




نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 2:48 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



و قسم خوردی
به عشق
به مهر
و هر آنچه بین مان بود
سوگند یاد کردی
چقدر زود شکست
قسمت
عشق آتشینت
و حرمت میانمان
و من امروز 
اینجا تنها
به یاد تو 
به یاد عشق پاک تو
بر فراز خاطرات شیرینمان
در سکوت
در غربت
در تنهایی
نشسته ام
 
و اشک میریزم
آتش عشقت را هیچگاه احساس نکردم
ولی آتش رفتنت چنان وجودم را 
شعله ور کرد که
من 
هرگز
دوباره  

جان نمی گیرم ..



نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 2:25 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



همیشه می خواستم ....
فقط یک نفر قلبم رو تسخیر کنه ....
فقط یک نفر تو اسمون رویاهام باشه ....
فقط یکی....
همیشه می خواستم ....
اون یک نفر معنی عشق ،ایمان ،صداقت....
بفهمه ....
اگه عاشقه منه تا اخرش بامن باشه ....
همیشه می خواستم .... 
همیشه می خواستم ....
ولی همیشه سدی وجود داشت....
ولی اسمان قلب من همیشه افتابیست......
انتظار بازگشت پرندگان مهاجر را می کشد .... 
و این انتظار چه سخت است ....


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 2:21 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



نمی توانم از عشقم برایت بگویم 
این است داستان من 
آوازی عاشقانه خواهم خواند 
تنها برای تو خواهم خواند 
گرچه هزاران فرسنگ دوری 
امااین احساس نیرومند است 
نزد من بیا 
مرا چشم انتظار مگذار 
شبی دیگر بی تو اینجا باشم دیوانه خواهم شد 
دیگری نیست 
هیچ کس دیگری نیست 
هیچ عشق دیگری نمی تواند جای تو را بگیرد 
یا با زیبایی تو برابری کند 
همچنان خواهم خواند تا روزی که ترا با آواز عاشقانه ام 
افسون کنم 
این لحظه کجایی عشق من ؟
من ترا اینجا می خواهم تا در آغوشم بگیری 
قلب مرا که می تپد و به نرمی زمزمه می کند دریاب 
می خواهم که ترا در آغوش بگیرم
ترا نزد خود می خواهم
نزد من بیا 


مرا چشم انتظار مگذار..!


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 2:7 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ترکم مکن 
حتی برای یک روز 
زان رو که به انتظار
ایستگاهی متروک خواهم بود 
  خالی از قطار .
ترکم مکن 
حتی برای ساعتی 
که دلتنگی چون بارانی 
به آوارم فرو خواهد ریخت 
و غبار 
  چون هاله ای.
جای پایت به شنها امیدم می دهد
و مژگانت آرامشم. 
عزیزترین !
ترکم مکن حتی برای ثانیه ای .
وقتی تو نیستی 
سرگردان سرگشته این سوال مداومم

        که باز خواهی گشت آیا؟


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 2:4 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



 

بامداد است...

  تو انتهای اوج دوستداشتن منی

واحساسات زولا لین تو

 تراوشات طبش بودنه من است

ولحظات ناب با تو بودن

 اوج روشنی پروازه روح من است

و تو باز تو باز تو

اوج بودن منی 

اری !!!

 دوستداشتن ...

تو دانی چه؟

پر پروازه پرنده............

تبره بت شکن ابراهیم.....

دست رهایی بخش حضرت حق....

اوج بودن نفخه ای روح خدا......

اری!!!

دوستداشتن....

یعنی تو....

فقط تو.....

بازتو......

برای همیشه تو...

منم تو ....

تو هم من....

رها تو ورها من...

پرواز تو و پرم من....

نه! نه! پرم تو پرواز من....

باز نه! باز نه!...

همه تو...وهمه تو....

رها من... رها من ....

اوج تو......اوج تو....

اری!

همین دوستداشتن پر پروازه من است....

و تو اوج بودن منی....

واول توئی اخر توئی ....

 باز توئی...

 همه توئی...

 فقط توئی..  

   


نوشته شده در پنج شنبه 87/8/2ساعت 1:47 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



*************************

 

تا حالا شده بری یه جایی که طبیعت باشه مثلا یه کلبه توی جنگل بعد یه چراغ روشن بکنی و بشینی نگاهش بکنی.

 

اگر این کار رو کردی که هیچ . ولی اگر این کار رو نکردی بذار بگم چی میشه . وقتی که چراغ رو روشن کردی یک عالمه پروانه میان و دور چراغ میگردن . انقدر میگردن و میگردن که یا گرمای چراغ می کشتشون یا اینکه تمام نیروشون رو از دست میدن و میوفتن روی زمین .

 

ولی جریان اینجا تموم نمیشه . میدونی چرا ؟ اگه میدونی که بقیشو نخون . ولی اگر نمیدونی بذار بهت بگم .

 

این کار رو میکنن چون عاشق چراغ و نورش هستن . اونایی که مردن یعنی به کمال عاشقی دست پیدا کردن و اونایی که نمردن و فقط خسته شدن در پی این هستن که هر طور شده دفعه ی بعد آنقدر عاشق شده باشن و به چراغ نزدیک که از شدت عشق جونشون رو از دست بدن .

 

تمام این حرفا رو زدم که بگم :

 

رسم عاشقی اینه که یا اسم عاشقی رو نیار یا اینکه اگه عاشق شدی و عشقت رو نثار وجود کسی کردی باید از پروانه ها یاد بگیری که چطور جونشون رو برای

 

معشوقشون میدن

*************************

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 87/7/26ساعت 1:25 عصر توسط محمد نظرات ( ) |



<   <<   6      


Design By : ParsSkin.Com