سفارش تبلیغ
صبا ویژن








پسر آفتاب

نگاهی مانده در گلدان خالی کنار آرزوهای خیالی سکوتی یخ زده در جان دیوار بهاری گم شده در جان قالی میان آینه،دلتنگ بودم نگاهی ساده و بی رنگ بودم گرفته،ساکت و غمگین و خاموش شبیه تکه ای از سنگ بودم کسی در من سکوتم را ورق زد کسی آهوی قلبم را صدا زد کسی آمد به شهر خوابهایم مرا از آن ور دنیا صدا زد و من آهنگ پایش را شنیدم و من موج صدایش را شنیدم و من از چشمهای ساکت او هیاهوی نگاهش را شنیدم صدایی مهربان نام مرا گفت ندایی گفت برخیزم دوباره و من جاری شدم تا دستهایش و من برخاستم با یک اشاره کنار آرزوهایم قدم زد مرا با خود به قلب قصه ها برد مرا از سایه های شب جدا کرد مرا تا برکه نور و صدا برد و من پرواز کردم در نگاهش کتاب چشم او را دوره کردم میان آن نگاه آسمانی دوباره سبز شد چشمان زردم
نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 3:28 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



قد کشیده ام

و از تنهائى خودم بزرگتر شده ام

امشب باید بروم

تمام سفرها از خداحافظى شروع مى شوند

و من مسافرم


هیچکس مثل من پرده ها را کنار نمى زند

هیچکس مثل من کفش هایش را روبه ماه جفت نمى کند


من حرف هائى شنیده ام
که فقط با خودکشى فراموش میشوند
اینجا روى زمین

همسایگان کوتوله اى داشتم


که فکر تسخیر فضا دیوانه شان کرد
و دوستانى سنگدل
که جانب وزیدن بادها را از دست دادند

میخواهم برگردم


به خواب نردبام هاى کودکى

که از روى شانه هایشان، 


براى ستارگان خدا دست تکان میدادیم
آنجا پشت دیوارهاى بلند زمان
دلم براى کسى تنگ نمیشود.


نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 3:11 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



دست های تو

شیشه بود

مشت من،همیشه سنگ

سینه ات برای اتشی ،وسیع
قلب من،همیشه تنگ

پشت آسمان تو افتاب

پشت اسمان من 

لحظه لحظه شب

افتاب تو ستونی از طلا

ماه من تکه تکه از حلب

بی جهت پی نشانه ام نگرد

بی نشانه رفته ام

بی چراغ
سوی گم ترین شب جهان

تو ولی کنار افتاب روشنت بمان.....



نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 3:6 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



تنها به تومی اندیشم

غرق شوم نجات خواهی داد.عشق مراخواهی ستودودرباغ کوچک قلبم ؛گل

امیدخواهی کاشت
تنهاچیزی که برایم ارزشمنداست توهستی.
تویی که نمی توانم حتی درخیالم به بی توبودن حتی برای یک لحظه ی کوتاه.
فکرکنم
نمی دانم تاکی باید صبرکنم اما دوباره صبرمی کنم چون عادت کرده ام یاد .
بگیرم غیرازصبرکردن وتسلی یافتن باخاطرات زیبایت چاره ای ندارم
نیامدنت قلبم راسخت می فشارداما به امید     

امدنت تا لحظه ی مرگ می مانمیا توخواهی امد یا دراغوش مرگ تا ابد خواهم خوابید


.

 


نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 2:46 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود
 زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی توبود
 زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود
 زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار توبود
 زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود
 زیباترین هدیه عمرم محبت توبود
 زیباترین تنهاییم گریه برای توبود
 زیباترین اعترافم عشق توبود


نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 2:26 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



من آن آشنای امروز

غریبه ی دیروز 

و فرامش شده فردایم 

در آشنایی امروز مینویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی............


نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 2:21 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



روز قسمت بود
خدا هستی را قسمت می کرد
خدا گفت:چیزی از من بخواهید هرچه باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است
وهر که آمد و چیزی خواست
...یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن
.یکی جثه ای بزرگ خواست یکی چشمانی تیز
.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را
.در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:
خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی و نه آسمان و نه دریا.........
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت:آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذرهای باشد
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی
. و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.........................!

.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.



نوشته شده در جمعه 87/8/3ساعت 1:31 صبح توسط محمد نظرات ( ) |



<      1   2   3   4   5   >>   >


Design By : ParsSkin.Com