پسر آفتاب
خدا هستی را قسمت می کرد
خدا گفت:چیزی از من بخواهید هرچه باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است
وهر که آمد و چیزی خواست
...یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن
.یکی جثه ای بزرگ خواست یکی چشمانی تیز
.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را
.در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:
خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی و نه آسمان و نه دریا.........
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت:آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذرهای باشد
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی
. و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.........................!
.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
Design By : ParsSkin.Com |